عشق، واژهای ساده با عمقی بیانتهاست.
هیچ واژهای در زبان بشر، به اندازهی عشق معنا، احساس و فلسفه در خود ندارد.
از شعر و دین گرفته تا علم و روانشناسی،
همه در تلاش بودهاند تا عشق را تعریف کنند،
اما عشق، مفهومی است که نه در تعریف، بلکه در تجربه معنا پیدا میکند.
در جهان پرهیاهوی امروز، جایی که انسان میان سرعت و سکوت گم شده است، سخن از عرفان و عشق مولانا مانند نوری است که دل را به آرامش و معنا دعوت میکند.
مولانا نهتنها شاعر بود، بلکه فیلسوف روح، روانشناس دل و معمار عشق الهی بود.
او با واژههای آتشین خود، به انسان یاد داد که عشق تنها احساس نیست؛ راه است، مدرسه است، و حقیقتی است که از درون آغاز میشود.
عشق، نخستین زبانی است که انسان بدون آموزش میفهمد.
پیش از آنکه واژهای بیاموزیم، پیش از آنکه جهان را بشناسیم، در آغوش عشق معنا میگیریم.
عشق، نیرویی است که ما را از مرزِ «من» عبور میدهد و به سوی «ما» میبرد – همان لحظهای که انسان، دیگری را آیینهی وجود خویش میبیند.
هر دختری در درون خود نیرویی دارد که اگر آن را باور کند، هیچچیز در جهان نمیتواند مانعش شود.
قدرت واقعی زن در صدایش نیست، در آرامش و درک عمیقش است.
در عشقی است که بدون قید و شرط میبخشد، و در نوری است که حتی در تاریکی هم میتابد.
عرفان، سفری است از ظاهر به باطن، از دانستن به بودن، و از ذهن به آگاهی.
در دنیایی که پر از سرعت، صدا و هیاهوست، انسان بیش از هر زمان دیگری به شناخت خویشتن نیاز دارد.
طلوع همیشه از دلِ تاریکی میآید،
اگر شب طولانیست، به نور نزدیکتری.
تو آغاز منی در سکوت جهان،
نگاهت پناه دل بیامان.
به هر سو روم، رد عشقت مراست،
تو نوری که در قلب تارم بیاست.
عشق آمد و گفت: من آغاز توام،
هرچه میجویی، در راز توام.
نه در نگاهِ دیگری، نه در صدا،
من در تپشِ دلِ خودِ توام.